پارک جمشیدیه
دیروز جمعه بود و با بابا ایمان و آرتین و مامان باباش رفتیم پارک جمشیدیه خیلی خوش گذشت شما کلی از فضای سر سبز اونجا خوشت اومده بود برای خودت آواز می خوندی و با دستای تپلیت بازی می کردی با تعجب به کارای آرتین و ابراز علاقش به شما ، نگاه می کردی ، پسر مهربونم شما با نگاه زیبات دل همه رو تو پارک بردی همه به شما نگاه می کردن و قربون صدقت می رفتن چشم نخوری پشمل ناز نازیه من
این روزا داری آماده می شی برای غذا خوردن دیگه کسی دلش نمیاد جلوی شما چیزی بخوره ، آخه شما خیلی ملچ و ملوچ می کنی و اب دهنتو قورت می دی و می خوای پا به پای ما همه چیز بخوری ، عزیز دلم صبور باش کمتر از یه ماه دیگه شما هم در کنار ما غذا می خوری ، وای که چقدر برام اون لحظه لذت بخش خواهد بود
برای دیدن تویزیون خودت و به آب و آتیش میزنی ولی من و بابا ایمان نمیذاریم که شما ببینی آخه اون چشمای نازت درد میگیره رهامی مامان
این آقا اسبه که شما خیلی دوسش داری رو آیین (پسر عمو) به شما هدیه داده می دونم که دلت می خواد زودتر ببینیش ، باید یه کوچولو صبر کنی .
فدای دل کوچیک شما بشم که واسه پسر عموت تنگ شده
اینم یه عالم قلب برای پسر عمو ی روهام