رهامرهام، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

رهام عشق مامان و بابا

من، تن واحدی هستم از مادر و کودک

1391/12/26 11:46
نویسنده : مادر
241 بازدید
اشتراک گذاری

خداوندگارا  تو را سپاس می گویم برای کودکی که در بطن من به امانت سپرده ای . من عاشقم به او همان گونه که عاشقم بر شوهرم و عاشقم بر زندگی ام و نیز عاشقم و عاشقم بر تو.

اکنون دیگر جهان را با نگاهی پر شگفت سیر می کنم . ان را با چشمی دیگر می بینم . همه جای جهان را دگرگون می بینم ،با نگاهی پر فروغ تر و آوایی گوش نوازتر . زیبایی آفتاب لمیده در آغوش چمن ها، احساس گرمی کودک را در وجودم زنده می کند .

وجودش در وجودم مرا با لطف چنان به نوسان گهواره ایی وا می دارد که او را روزی در گهواره اش به گردش می آورم.

من، تن واحدی هستم از مادر و کودک : تازه چون کودک ، معصوم ، هیجان زده،سر گرم شده و متحیر .

مبهوت تغییرات فیزیکی خویشم . این تغییرات ان چنان گوارا و غریب است که گویی دخترکی نو بالغ ام که در خود تغییر را باز می شناسد. حتی نشانه های آن به مراتب کم تر ازار دهنده  و کسالت بخش از نشانه های راز های ان است . بدنم می گوید : (می بینی تا چه مایه مهم هستم ؟ متوجه پایداری و مقاومت من باش ان گاه که این کودک را برای تو شکل می دهم .)

 

خداوندگارا شاد و شادم .خداوندگارا غمگین و فسرده ام . خداوندگارا سرزنده و پو یایم . زنده وزنده .تو زندگی مرا در دستانت داری . زندگی در من به زبانی گویا در حرکت است که مرا در برابر ان مقاومتی نیست ، حتی اگر بخواهم مقاومت کنم .

این پایداری  شیرین و مداوم در حیات گاه خنده اور می نماید . مثل گردش شب و روزت،مثل چرخش فصول . لختی توقف کن ، لحظه ای بایست ! تا بتوانم فریلد بر اورم بر بادها و در یاها.

نه ،نه. من اکنون هستم برای ان موجودی که در درونم شکل می گیرد و از این تکوین بسیار خرسندم و بسیار پر نشاط،اگر چه اندکی و فقط اندکی می ترسم از درد زایمان ، می ترسم از خود زایمان ، و ترس از روزهای بعد از زایمان. اما این اضطراب از نوعی است که خود شور می افریند و هیجان می اورد . این خود بخشی از برتری زن بودن است .

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پريسا دنياي شكلك ها

فردا شب قراره که ببینمت و تو رو در اغوش بکشم  این نوشته رو برات نوشتم خلاصه ای از دوران بارداری.

سلام پسر عزیزم :

 می خواهم از جای شروع کنم که تو هنوز به
وجود نیومده بودی ،از جایی که من و پدرت بدون اینکه اون یکی بدونه ارزوی مشترک
داشتن تو رو از خدا خواستیم ، بعد از سفر زیارت خانه خدا پدرت ،بابا ایمان برام
تعریف کرد که وقتی برای اولین بار آب زمزم و می نوشید در حالی که به خانه مقدس خدا
نگاه می کرد تو رو از خدای مهربون طلب کرد و جالب این جاست که منم دقیقا همین کار
و کردم ، وقتی با لباس سفید احرام وارد مسجد امن الهی شدم احساس کردم اونجا مملو
از فرشتگان الهی است و در راس همه اونها خدای تبارک الله قرار داره ،احساسش میکردم
نه مثل همیشه ،بلکه ملکوتی و روحانی تراز هر زمان دیگه ای

از خدا فرزند سالم و با تقوایی مثل تو رو خواستم
و خدا مثل همیشه نا امیدم نکرد  واز  روح بلند و پاکش در وجودت دمید و تو رو به من
هدیه داد .وقتی متوجه شدم تو در وجودم هستی حس غریبی پیدا کردم با این که منتظر
اومدنت بودم ،نمی دونم شاید ترس یا دودلی وجودم و فرا گرفت وقتی تلفنی به بابا
ایمان خبر دادم و توی صداش شادی و رضایت وشنیدم حالم بهتر شد و کم کم بعد از چند
ماه که صدای قلبت رو شنیدم و دکتر گفت که قلب نینی کوچولوت تشکیل شده دیگه اون حس
لطیف مادرانه داشت رنگ می گرفت و خوشحال تر شدم .

روزها یکی پس دیگری می گذشت و تو بزرگ و بزرگ تر
می شدی من بیشتر تو فکر تو غرق می شدم تو فکر اومدنت ،بغل کردنت بزرگ کردنت ،تربیت
کردنت ،درس خوندنت ،و خیلی چیزای دیگه . می دونم که شاید درکش برات سخت باشه ولی
مادر شدنو حس می کردم هر روز بیشتر از پیش ، می ترسیدم که شاید نتونم مادر خوبی
برات باشم ، تو این مدت که وجود کوچولوتو 
تو وجودم می پروروندم خیلی از خدا کمک خواستم ،خیلی به خدا و قران توکل
کردم وخیلی جا ها هم کمک گرفتم .تو ای مدت شاید سختی های زیادی کشیدم ، شاید به
خاطر دیابت بارداری که ماه هشت و نه گرفتم خیلی ناراحت و غمگین شدم شاید خیلی به
خاطر سلامتی تو ترسیدم ولی همیشه اول خدا بعد تو رو کنار خودم احساس می کردم و اون
موقع ها که تو بیمارستان بستری بودم یا روزایی که تو خونه تنها بودم تو همیشه
کنارم بودی با لگد های محکمی که می زدی وجود خودت و به من یادآوری میکردی ، این
روزای اخر بارداری یا به عبارتی این روزا که دیگه قراره ببینمت از طرفی خوشحالم که
روی ماهت و میبینم و تو رو به آغوشم می کشم ،و از طرفی دلتنگ این لکد های لذت بخشت
می شم . هر چند می دونم وقتی نگاهم به چشمای زیبات بیفته دیگه همه چیز و همه کس و
فراموش می کنم ،این حس الانم ،حس یه مادریه که نه ماه با کوچولوی نازنینش درد و دل
کرده و لحظه لحظه در کنارش بوده و تو وجودش فرزندشو پرورونده.

فردا قراره برم بیمارستان بستری بشم پسرم خیلی
حس غریبی دارم می دونم تو هم شاید از همه این اتفاقات با خبری و متوجه شدی که قراره
فردا پا به دنیا ی دیگه ای بذاری و مامانت و که نه ماه انتظارشو کشیدی ببینی از
حال من و تو فقط خدا خبر داره بیا با هم از خدا بخوایم که برای تولدت ، برای دنیا
اومدنت کمکمون کنه. می دونم که خدا توی این مرحله از افرینشت که خردمندانه طراحی
کرده کمکت میکنه پس توکلت به اسم اعظم خدا باشه پسرم. تو هم باید به من کمک کنی و
زودی بیای بیرون .از اون جای گرم ونرمی که داری دل بکنی.

با اینکه من وبابا ایمان برای انتخاب اسمت خیلی
تلاش کردیم و نظرات خیلی ها رو هم پرسیدیم ولی با این حال هنوز مطمئن نیستم چه
اسمی برازنده ی بهترین و بزرگترین آیت الهی زندگی من باشه برای همین به پیشنهاد
خاله فرخنده گذاشتم وقتی با هم روبه رو شدیم وچهره زیبا و معصومت و دیدم تصمیم
نهایی رو بگیرم ،دلم برات تنگه ،نمی دونم بتونم شب بخوابم یا نه برای دیدنت لحظه
شماری می کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

اسماء
31 خرداد 92 22:47
من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پر دوست،

کنج هر دیوارش

دوست‌هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو...

سلام اسما عزیزم ممنونم

آزاده
4 شهریور 92 17:45
عزیزم ایشالا خونتون همیشه پر نور پر برکت و سرشار از خنده های رهام جووووون باشه

مرسی آزاده جون،آقا سام من چ0 طوره