بدون عنوان
سفری دیگر به شمال داشتیم با اینکه هنوز غم از دست دادن خاله ی مهربانم در دلم سنگینی می کند و هر روز به یاد خاطرات بودنش اشک می ریزم ولی در کنار دوستان و خانواده لحظه های شادی را سپری کردیم و بودن در کنارشان برایم تسلی خاطر بود
رهام عزیزم تو امید زندگیم هستی از تو به خاطر صبوریت به خاطر مهربانیت سپاس گذارم تو که حتی طاقت دیدن اشک های مرا نداری و اگر لحظه ای غم را در چهره ام بیابی با چشمان معصومت مرا همیاری می کنی تو لحظه لحظه ی مرا می بینی و در کنارم هستی با خنده ام می خندی و با گریه ام می گریی تو برای من بی همتایی و می ستایمت
خداوندا مرا قدرت ده تا در برابر همه سختی ها بایستم ،تکیه گاهی محکم برای رهام نازنینم باشم تا بتوانم فقط لبخند به لبانش بیاورم و زندگیش را غرق شادی کنم
در سفری که داشتیم به آزاده و هاشم (پسر عمه بابا ایمان ) که به تازگی صاحب یه فرشته کوچولو شدن سری زدیم
رهام با دیدن تمنا کوچولو عکس العمل خاصی نشان نداد ولی همین که خانم جون خواست تمنا کوچولو رو نازی کنه رهام به حالت اعتراض دست خانم جون و کشید و محکم گفت اِ اِ اِ ... ، این کار رهام همه رو به خنده آورد و برای من که این کارش تازگی داشت تعجب اور بود و جالب این جاست که نسبت به من و یا بابا ایمان این عکس العمل و نشون نمی داد و فقط به خانم جون حساس بود
امیدوارم در اینده هم بازی های خوبی برای هم بشن